راکی و دختر به طرف خانه میروند. آنها از حیاط یک مدرسه رد میشوند. حیاط تاریک است. فقط نور ضعیفی روی ساختمان مدرسه افتاده است.
راکی: برای چی با اونها میگردی؟ اونها بهت چیزهای بد یاد میدن.
ماری: چون خوشم میاد. تو اگه نمیتونی ....
راکی: گوش کن! وقتی به سن و سال تو بودم، توی همه محل فقط یه دختر بود که این جوری حرف میزد.
ماری(بیحوصله): خب؟
ماری میخواهد سیگاری روشن کند. راکی سیگار را از او میگیرد و به زمین میاندازد.
راکی:سیگار دندوناتو زرد میکنه.
ماری: من از دندون زرد خوشم میاد.
راکی: دهنت بوی سطل آشغال میگیره.
ماری: خب شاید از سطل آشغال هم خوشم بیاد.
راکی و ماری از یک راه میانبر میروند.
راکی: هیچکس از سطل آشغال خوشش نمیاد. اون دختره که بد حرف میزد، قیافهش خوب بود، ولی هیچکدوم از پسرهای محل جدیش نمیگرفتن و حاضر نبودن باهاش دوست بشن.
ماری: واسه چی؟
راکی: برای اینکه پسرهای این جوریان. وقتی چرت و پرت میگی بهت میخندن، فقط همون موقع فکر مکنن تو چقدر بامزهای، ولی بعدش واسهت حرف در میارن. واسهشون جدی نمیشی. احترام بهت نمیذارن. حالا نمیخوام اون کلمه بد رو بگم.... آره .... بهت میگن تو آدم خرابی هستی. بشین خونه درستو بخون تا واسه خودت یه کسی بشی.
ماری: بیخیال راکی، من فقط دوازده سالمه.
راکی: اونش مهم نیست. وقتی مثل دخترهای خراب حرف میزنی، بقیه یه جور دیگه بهت نگاه میکنن. حالا شاید آدم بدی هم نباشی.
ماری: جدی؟
راکی: آره سابقهت بد میشه. بیست سال بعد همه میگن ماری رو یادت میاد؟ ماری دیگه کیه؟ بابا همون دختر آشغاله! آهان! یادم اومد. میبینی اونها خودتو یادشون نمیاد، ولی کارهای بدت یادشون میمونه.
راکی: خونهتون اونجاست؟
ماری سر تکان میدهد.
راکی: پس فهمیدی چی شد؟
ماری بیحوصله سرش را تکان میدهد.
راکی: ببینم تو دوست پسر داری؟
ماری: نه
راکی: بفرما. دیدی گفتم. وقتی با اون آشغالا معاشرت میکنی، دیگه کسی باهات دوست نمیشه. اگه با آدم خوب معاشرت کنی، دوست خوب هم پیدا میکنی، میگیری چی میگم.
ماری: آره
راکی: پس امیدوارم مثل اونها نشی.
ماری: نه نمیشم.
راکی: خب حالا از این به بعد چی کار میکنی؟
ماری: با آدم خوب معاشرت میکنم تا اخلاقم خوب بشه، آره؟
راکی: یه چیزی تو همین مایهها.
ماری و راکی جلوی خانهای میایستند. ماری و راکی به هم لبخند میزنند. ماری از چند پله بالا میروند. به نظر میرسد راکی روی زندگی او تأثیر گذاشته.
ماری: شب بخیر راکی.
راکی: شب بخیر ماری.
ماری روی یکی از پلهها میایستد.
ماری: راکی خیلی زر زدی.
ماری میرود. راکی از این حرف او ناراحت میشود و برمیگردد و در خیابان راه میرود.